بچه که بودم خیلی احمق بودم
نمیدونم
شایدم چون باهوش بودم هنوز خاطرات سه یا چهار سالگیم یادمه
خلاصه اینکه اون سال روبه روی خونه ی مامان بزرگ، یه خونه داشتیم
یکی از روز های گرم تابستون بود
و بساط فرش شستن به راه بود
من با کف فرش یکی شده بودم و داشتم روی فرش کفی اسکی بازی میکردم و لیز میخوردم
موهامم چون مشکی بود ، همیشه خیلی سریع سرم داغ میکرد
که یهو به فکرم زد حباب هارو جمع کنم که وقتی فرش شستن تموم شد باهاشو بازی کنم!!!
هیچی دیگه ، شروع کردم با کاسه حباب جمع کردن
و میبردم میریختم تو سطل کنار کمدم توی اتاق
وقتی کلی حباب جمع کردم
در سطل رو بستم
تو خیالم فکر میکردم حباب ها همونجوری بدون تغییر توی سطل باقی میمونن
خلاصه اینکه بعد چند ساعت به سطل سر زدم
خوشحال با امید اینکه حالا میتونم با حباب بازی کنم
که یهو با یه سطل پر از آب کثیف روبه شدم
بدون هیچ حبابی
و اونجا بود که فهمیدم دنیا اون جور که من فکر میکنم کار نمیکنه😂
قسمت جالبش اینه که اولش فکر کردم مامانم حباب هارو دزدیده!!