𝑩𝒍𝒖𝒆 𝒎𝒂𝒏𝒈𝒐

خاطرات کودکی

بچه که بودم خیلی احمق بودم 

نمیدونم 

شایدم چون باهوش بودم هنوز خاطرات سه یا چهار سالگیم یادمه 

خلاصه اینکه اون سال روبه روی خونه ی مامان بزرگ، یه خونه داشتیم

یکی از روز های گرم تابستون بود

و بساط فرش شستن به راه بود 

من با کف فرش یکی شده بودم و داشتم روی فرش کفی اسکی بازی می‌کردم و لیز میخوردم 

موهامم چون مشکی بود ، همیشه خیلی سریع سرم داغ می‌کرد 

که یهو به فکرم زد حباب هارو جمع کنم که وقتی فرش شستن تموم شد باهاشو بازی کنم!!!

هیچی دیگه ، شروع کردم با کاسه حباب جمع کردن 

و میبردم می‌ریختم تو سطل کنار کمدم توی اتاق

وقتی کلی حباب جمع کردم 

در سطل رو بستم 

تو خیالم فکر میکردم حباب ها همونجوری بدون تغییر توی سطل باقی می‌مونن

خلاصه اینکه بعد چند ساعت به سطل سر زدم 

خوشحال با امید اینکه حالا میتونم با حباب بازی کنم 

که یهو با یه سطل پر از آب کثیف روبه شدم 

بدون هیچ حبابی

و اونجا بود که فهمیدم دنیا اون جور که من فکر میکنم کار نمیکنه😂

قسمت جالبش اینه که اولش فکر کردم مامانم حباب هارو دزدیده!!

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
𝑨𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆🌿
در انتظار یک اتفاق هیجان انگیز...
و شاید یک مکان اسرار آمیز
یا برفی که چندین ساله برنگشته ..
یا بارش یک باران ، با قطره هایی به تعداد تک تک غم هایم
یا حتی در انتظار یک شخص..
منتظر در زیر سو سوی نور چراغ توی خیابان



𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒂𝒕𝒆𝒔𝒕 𝒄𝒐𝒏𝒕𝒆𝒏𝒕🌿
Designed By Erfan Powered by Bayan