وقتی که بچه بودم ، شاید چهار یا پنج سالم بود.
پدرم شب ها برام از فضا و ستاره ها میگفت
وقت خواب ک میشد ، شروع میکرد برام تعریف کردن
از بزرگی آسمون و ستاره های داخلش
اینکه از چی تشکیل شدن
چقدر دورن
اینکه جاذبه و صورت فلکی چیه
منظومه ی شمسی چندتا سیاره داره و راه شیری چیه
یادمه اون موقع درست نمیفهمیدم چی داره میگه
ولی میتونستم تصور کنم که اون بیرون چقدر قشنگه
هرچقدر بزرگ تر شدم بیشتر به آسمون بالای سرم نگاه میکردم
بعضی شبا که حالم بد بود به یه ستاره ی پر نور توی آسمون زل میزدم و گریه میکردم
دلم میخواست اونجا باشم و با یه شعله از طرف اون پودر و خاکستر بشم
ولی حداقل افتخار اینو داشته باشم که توی یه ستاره عمرم به پایان رسیده
نه تو یه سیاره خاکی
یادمه روز انتخاب رشته دبیرستانم بود
پدر و مادر تا لحظه آخر میگفتن برو تجربی
ولی من نمیدونستم باید چیکار کنم
واقعا خیال پردازی احمقانه ای بود اکه میگفتم دلم میخواد اخترشناس بشم
یا فیزیک بخونم و درباره ی فضا بیشتر بدونم
به هرحال رفتم رشته ریاضی و تا دم کنکور بهش فکر میکردم
ولی تنها چیزی ک اون موقع فهمیدم و هنوزم بهش معتقدم
اینه که بعضی آرزوها رسیدنی نیستن
شاید فیلم های انگیزشی زیاد میبیند اگه بگید اینطور نیست
به هرچی میخوای میرسی و ...
ولی واقعا باید یه سری آرزوها رو توی دلت نگه داری و اونارو نقاشی کنی
بوم نقاشی تنها جاییه که میتونم به هرچی میخوام برسم
♡من در بومی نقاشی شده، با آرزوهایم در حال زندگی در سکانسی یخ زده هستیم♡