𝑩𝒍𝒖𝒆 𝒎𝒂𝒏𝒈𝒐

𝐏𝐚𝐢𝐧

شب  که می‌شود در ذهنم غوغایی برپا میشود

تاریکی آسمان در ذهنم می‌ریزد و ذهنم را پر میکند

فرصتی که آدم های گذشته بتوانند مثل شبح در فضای بی نهایت ذهنم پرسه بزنند

ناگهان ظاهر شوند و بار دیگر در تاریکی ناپدید شوند

 

جرقه هایی از خاطرات گذشته  هربار در ذهنم روشن می‌شود 

گذشته ای که دیگر نه لمس کردنی است و نه دیدنی 

 تنها گرد و غباری از هرگوشه ی آن در کنج ذهن آدم ها باقی مانده

 

گذشته ای که هیچ کس نمی‌تواند ثابت کند چه بر سرش آمده 

یا اینکه وجود داشته یا نه

 

 امروز میتواند اولین و آخرین روز عمرمان باشد 

دیروز خاطرات خیالی 

و فردا سرابی در دور دست ها 

 

شب به انتها میرسد

کم کم تاریکی کنار می‌رود و غم فضای بی نهایت ذهنم را پر می‌کند

ذهنم از غم لبریز می‌شود 

و از چشم ها سرازیر می‌شود 

با پلک هایم غم هارا در آغوش میکشم 

این آخرین فرصت برای در آغوش کشیدن چیزی است ک لمس نمی‌شود 

 

 

 

 

 

 

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
𝑨𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆🌿
در انتظار یک اتفاق هیجان انگیز...
و شاید یک مکان اسرار آمیز
یا برفی که چندین ساله برنگشته ..
یا بارش یک باران ، با قطره هایی به تعداد تک تک غم هایم
یا حتی در انتظار یک شخص..
منتظر در زیر سو سوی نور چراغ توی خیابان



𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒂𝒕𝒆𝒔𝒕 𝒄𝒐𝒏𝒕𝒆𝒏𝒕🌿
Designed By Erfan Powered by Bayan