شب که میشود در ذهنم غوغایی برپا میشود
تاریکی آسمان در ذهنم میریزد و ذهنم را پر میکند
فرصتی که آدم های گذشته بتوانند مثل شبح در فضای بی نهایت ذهنم پرسه بزنند
ناگهان ظاهر شوند و بار دیگر در تاریکی ناپدید شوند
جرقه هایی از خاطرات گذشته هربار در ذهنم روشن میشود
گذشته ای که دیگر نه لمس کردنی است و نه دیدنی
تنها گرد و غباری از هرگوشه ی آن در کنج ذهن آدم ها باقی مانده
گذشته ای که هیچ کس نمیتواند ثابت کند چه بر سرش آمده
یا اینکه وجود داشته یا نه
امروز میتواند اولین و آخرین روز عمرمان باشد
دیروز خاطرات خیالی
و فردا سرابی در دور دست ها
شب به انتها میرسد
کم کم تاریکی کنار میرود و غم فضای بی نهایت ذهنم را پر میکند
ذهنم از غم لبریز میشود
و از چشم ها سرازیر میشود
با پلک هایم غم هارا در آغوش میکشم
این آخرین فرصت برای در آغوش کشیدن چیزی است ک لمس نمیشود