𝑩𝒍𝒖𝒆 𝒎𝒂𝒏𝒈𝒐

ببخشید من

اینجوریم که ماهی یک بار میام اینجا و  با شور و هیجان یه متن مینویسم 

بعدش چند قدم میرم عقب از دور بهش نگاه میکنم و با خودم میگم این بار کمی بهتر به خودم و زندگی غر زدم 

بهتره چند سال دیگه یادم بره که روزی همچین وبلاگی داشتم 

چون اون موقع شرمنده خودم میشم که چرا گذشته ی خوبی برای خودم نساختم و به جای اینکه زمان و وقتمو روی چیزایی بزارم که دوست دارم ،همش گوشه اتاقم نشستم و به گوشی ور رفتم

بخشید من 

ببخشید که خاطرات قشنگی برات نساختم 

خسته

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سال 3816

 

لارا گرامافون زمان رو روشن کرد 

و آروم روی مبل راحتی خودش لم داد و منتظر شد تا به پنج سال قبل پرت شود 

آهنگی ملایم در فضای اتاق پخش می‌شد 

و لارا کم کم به خواب عمیقی فرو رفت 

وقتی چشماش رو باز کرد 

سال ۳۸۱۶ بود 

پنج سال قبل تر...

گرامافون زمان اختراع تازه ای بود 

و لارا اولین بار بود که ازش استفاده می‌کرد 

با این اختراع فقط روح شخص به زمان گذشته میرفت و جسمش در همان زمان باقی میموند 

 

لارا خودش رو میدید 

تو لباس زرد قشنگی که یه روز سگش دامنش رو گاز گرفت و پاره کرد و لارا دیگه اونو نپوشید

اون کی بود کنارش ؟ تازه یادش اومد 

عجیب بود که زودتر از اینا نشناختش 

دوستی بود که چند ماه بعدش از هم جدا شدن دیگه همو ندیدن 

الان برای لارا یه سگ کافی بود تا باهاش حرف بزنه 

داشت کجا میرفت؟

خودش هم یادش نمیومد اون روز دقیقا مشغول چه کاری بود

پس دنبال خودش رفت و بیمارستان رسید 

اها ، درسته..

اون روز بود که ..

برای آخرین بار کسی که خیلی دوستش داشت رو دید 

کسی که عاشقش بود توی بیمارستان بود 

یه پرستار 

که همون روز متوجه شد بهش خیانت کرده و برای همیشه اونو ترک کرد 

تحمل دوباره ی دیدن اون صحنه هارو نداشت 

پس موهاشو گرفت و محکم کشید 

سازو کار گرامافون زمان مثل خواب دیدن بود 

برای اینکه ازش بیرون بیای باید از خواب بیدار بشی 

لارا چشماش رو باز کرد 

توی زمان حال بود 

از جاش بلند شد و به گرامافون نگاه کرد 

موزیک رو قطع کرد 

فهمید که کار اشتباهی بود که این وسیله رو خریده 

گذشته ها با خاطراتش دیگه گذشتن 

نگاه کردن به اونا چیزی رو تغییر نمیده 

حتی میتونست با همین پول یه اسکوتر با موتور جت بخره و از راه هوایی سرکار بره 

اینجوری سریع تر هم می‌رسید 

گرامافون رو جمع کرد ، شاید فروشنده اونو پس می‌گرفت 

باید شانسش رو امتحان میکرد 

سگش رو برداشت و از خونه بیرون رفت 

پیش خودش زمزمه میکرد 

چیزی که نمیشه تغییرش داد ارزش دوباره دیدن نداره 

باید تو زمانی باشم که بتونم کاری کنم 

و به راهش ادامه داد...

 

پ ن: میخواستم بیام اینجا و طبق معمول از روزگار بنالم و غر بزنم 

ولی نمیدونم چرا ترجیح دادم داستانش کنم 

کلا ده دیقه بیشتر نشد تا بنویسمش پس اگه بد شده هیچی نگید و با لبخند ملیح رد بشید

 

 

𝑨𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆🌿
در انتظار یک اتفاق هیجان انگیز...
و شاید یک مکان اسرار آمیز
یا برفی که چندین ساله برنگشته ..
یا بارش یک باران ، با قطره هایی به تعداد تک تک غم هایم
یا حتی در انتظار یک شخص..
منتظر در زیر سو سوی نور چراغ توی خیابان



𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒂𝒕𝒆𝒔𝒕 𝒄𝒐𝒏𝒕𝒆𝒏𝒕🌿
Designed By Erfan Powered by Bayan