
لارا گرامافون زمان رو روشن کرد
و آروم روی مبل راحتی خودش لم داد و منتظر شد تا به پنج سال قبل پرت شود
آهنگی ملایم در فضای اتاق پخش میشد
و لارا کم کم به خواب عمیقی فرو رفت
وقتی چشماش رو باز کرد
سال ۳۸۱۶ بود
پنج سال قبل تر...
گرامافون زمان اختراع تازه ای بود
و لارا اولین بار بود که ازش استفاده میکرد
با این اختراع فقط روح شخص به زمان گذشته میرفت و جسمش در همان زمان باقی میموند
لارا خودش رو میدید
تو لباس زرد قشنگی که یه روز سگش دامنش رو گاز گرفت و پاره کرد و لارا دیگه اونو نپوشید
اون کی بود کنارش ؟ تازه یادش اومد
عجیب بود که زودتر از اینا نشناختش
دوستی بود که چند ماه بعدش از هم جدا شدن دیگه همو ندیدن
الان برای لارا یه سگ کافی بود تا باهاش حرف بزنه
داشت کجا میرفت؟
خودش هم یادش نمیومد اون روز دقیقا مشغول چه کاری بود
پس دنبال خودش رفت و بیمارستان رسید
اها ، درسته..
اون روز بود که ..
برای آخرین بار کسی که خیلی دوستش داشت رو دید
کسی که عاشقش بود توی بیمارستان بود
یه پرستار
که همون روز متوجه شد بهش خیانت کرده و برای همیشه اونو ترک کرد
تحمل دوباره ی دیدن اون صحنه هارو نداشت
پس موهاشو گرفت و محکم کشید
سازو کار گرامافون زمان مثل خواب دیدن بود
برای اینکه ازش بیرون بیای باید از خواب بیدار بشی
لارا چشماش رو باز کرد
توی زمان حال بود
از جاش بلند شد و به گرامافون نگاه کرد
موزیک رو قطع کرد
فهمید که کار اشتباهی بود که این وسیله رو خریده
گذشته ها با خاطراتش دیگه گذشتن
نگاه کردن به اونا چیزی رو تغییر نمیده
حتی میتونست با همین پول یه اسکوتر با موتور جت بخره و از راه هوایی سرکار بره
اینجوری سریع تر هم میرسید
گرامافون رو جمع کرد ، شاید فروشنده اونو پس میگرفت
باید شانسش رو امتحان میکرد
سگش رو برداشت و از خونه بیرون رفت
پیش خودش زمزمه میکرد
چیزی که نمیشه تغییرش داد ارزش دوباره دیدن نداره
باید تو زمانی باشم که بتونم کاری کنم
و به راهش ادامه داد...
پ ن: میخواستم بیام اینجا و طبق معمول از روزگار بنالم و غر بزنم
ولی نمیدونم چرا ترجیح دادم داستانش کنم
کلا ده دیقه بیشتر نشد تا بنویسمش پس اگه بد شده هیچی نگید و با لبخند ملیح رد بشید